سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و ابو جعفر محمد بن على باقر از او ( ع ) حکایت کرد که فرمود : ] دو چیز در زمین مایه أمان از عذاب خدا بود ، یکى از آن دو برداشته شد پس دیگرى را بگیرید و بدان چنگ زنید : امّا امانى که برداشته شد رسول خدا ( ص ) بود . و امّا امانى که مانده است آمرزش خواستن است . خداى تعالى فرماید « و خدا آنان را عذاب نمى‏کند حالى که تو در میان آنانى و خدا عذابشان نمى‏کند حالى که آمرزش مى‏خواهند » [ و این از نیکوتر لطایف معنى را برون آوردن است و ظرافت سخن را آشکار کردن . ] [نهج البلاغه]

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
او یک فرشته نبود!!(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 4:54 عصر )

_ خانوم بی زحمت اون قلم و کاغذ رو برام بیار...

پاهاش. جمع کرد و چهارزانو نشست...

_آخیش عجب حالی می داد اگر آدم چهار زانو تو سنگر جاش می شد!

_ بفرما...چیه؟!...هوس نوشتن کردی!.....

از دهانش در رفت:_ نه دیروز آسد رضا امر کرده وصیت بنویسیم...

تازه فهمید چه گفته...سرش را پایین انداخت مثلا نخ اضافه ی  بیجامه اش را بکند...

_منو نگاه کن...

_ ع...عجب کاغذی آوردی فرشته...یه هو صفحه روزنامه می آوردی!آخه مگه من چند سالمه که این همه وصیت کنم!...

و خنده ای از روی عصبیت و البته کوتاه...اما این بار نگاه برنده ی فرشته اجازه نداد نگاهش را بدزدد...خنده اش را به وضوح قورت داد و آرام به فرشته امر کرد: بشین!فرشته روی دو زانو فرود آمد...

_ عباس...

_بگو...

_چی تو سرت میگذره....قرار ما این نبود...

_آدمها قرارهای بزرگ زندگیشان را در لحظه برقرار می کنند فرشته....

وکاغذ را از فرشته گرفت و پشت و رویش را نگاهی انداخت...باز با شور قبلی گفت:چی اولش بنویسیم فرشته؟!بسم الله القاسم الجبارین! و بلند زد زیر خنده...:نه خشنه!بچه فردا می ترسه وصیت باباشو بخونه!_عبااااااس!......عملیاته؟کی بر می گردی؟نکنه...نکنه...اون پول...دیشب کجا رفتی عباس.. ها؟ ..و خود نویس را از عباس قاپید...

_پول میر دولت آقا بود فرشته...همون که سر زایمان تو ازش گرفته بودم...

_ یادم اومد...پس داری تسویه حساب می کنی....

به دیوار نگاه کرد

_اونجا خوبه!قابش کن بزن اونجا!...نه اونجا بالای بخاری...نه خراب می شه ! اونجا زیر مهتابی... و آستین فرشته را تکان می داد...

_خودتو لوس نکن...داری می ری... فکر می کنی نمی فهمم؟...

_عجب غلطی کردم به مولا!کاش مثل رحیم من هم می نوشتم بعد مردن واسه ات میاوردنها!خانوم من!همه وصیت مینویسن!همه کشته می شن؟!نه والله! نه بالله!گوش کن...صدایش ْآرام شد...دست فرشته را محکم فشار داد...

_ قسمت من هر چی باشه همون میشه... تو که نمی خوای مانع من باشی...میخوای؟

_نه.. مانع؟ نه...نه... فقط با من روراست باش عباس....

و بلند شد و به آشپزخانه پناه برد...

خدایا چه بنویسم...چه....

بسم الرب الناصح

 خدا را سپاس می گویم که مرا بیش از این با زندگی دنیوی نیازمود و قرار مرا در دیار باقی تضمین نمود...وصیت نامه عباس کوشکی خطاب به همسرش فرشته ی صبور...

همسرم فرشته:

نصایح کلی را از زبان دیگران خواهی شنید..من تو را به حفظ حجاب و رعایت شئونات و ادای نماز و واجبات و پرهیز از محرمات توصیه نمیکنم...من از تو صبر و بردباری در فراق خود نمی طلبم...ویا از تو نخواهم خواست که در رنج بی پدر بزرگ کردن کودکمان از خودت بگذری و زیر این بار له شوی اما گلایه نکنی!...از تو حیا و تحمل و حجب هم نمیخواهم..چرا که من معنی این همه را پس از شروع حیاتی نو در سایه رفتار شایسته ی تو آموخته ام و در جایگاهی نیستم که تو را به آنها توصیه کنم...خدا از تو راضی باشد...

پس از من به تو سخت خواهد گذشت...اختیار کامل این زندگی با توست..تو معتمد من هستی ..خانه را نفروش...این تنها سرمایه ایست که در کمال شرمندگی از من برایتان باقی خواهد ماند...زیر فشار های برادر و خواهرم کمر خم نکن..سند خانه به نام توست و من اکیدا وصیت می کنم که این خانه تا هنگامی که شخص تو،خواهان زندگی در آن باشی از آن توست و پس از فروش هم مبلغ به دست آمده همه برای تو و فرزندم با صلاحدید تو خرج خواهد شد.طبقه پایین را اجاره بده تا بعد از من ممر در آمدی برایت باشد...فرشته جان...هرگاه صلاح دانستی با کسی که برایت دلسوز باشد و برای کودکمان پدری مهربان باشد ازدواج کن و بدان من راضی هستم...

کودکم را قانع کن که او را دوست داشتم... اما وطن را هم....

او را دوست داشتم... اما خدا را هم....

او را هم دوست داشتم....اما همه کودکان ایران را هم...

به او بیاموز که سرش را بالا بگیرد...

بیاموز که در زندگی، سختی و تلخی همیشه در کنار شادیها خواهد بود...

بیاموز که مادر ، مقدس ترین واژه عالم است...

فرشته جان از سنگینی باری که به دوشت میگذارم از تو خجلم...اما کودکم را آگاه کن که اگرچه چیزی که به دست می آوردکم باشد...اما به رنج و زحمت خودش باشد نه با اتکا به کسی چون خودش...در سه سالگی به او بسم الله یاد بده...در 6 سالگی از من برایش بگو...بگو او مثل همه بود...او یک فرشته نبود...یک آدم معمولی...نه آنقدر بد که از خودش ناامید باشد...نه آنقدر خوب که فکر کنی بابا الآن پیش خداست!....بگو او در خاک است...خاک...خاک...



» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

لا به لای سطور کتاب آناتومی یک پزشک!1354!(سه شنبه 87 فروردین 20 ساعت 5:52 عصر )

سلام...چند وقتیست که حرفی برای وبلاگ ندارم....حرفی برای گفتن ندارم...حرفهایم همه نگفتنیست...مینویسم این بار....از لا به لای برگهای نگفته ی کسی که هرگز نگفت! ........

و عشق....انگار مفهومی نا مفهوم است که اگر از آن دور باشی نا بخردانه طلبش می کنی و گاه هم که در آن غوطه وری از آن غافلی!

فضای خالی ذهن را با مفاهیمی پر می کنیم و آنگاه با اشتیاق باورشان می کنیم و بعد ها اگر جستیم و نیافتیم زمین و زمان را مقصر می دانیم و اگر هم تصادفا یافتیم خود را فاتح و پیروزمند عرصه درک و شعر و شعور و اشراق معرفی می کنیم!..و فراموش میکنیم که ذهن تهی بود این بار گران را خود بر دوشش نهادیم...و ما بودیم که نخستین بار گفتیم:عشق!

و مرگ....مرگ همان مقوله ایست که فراتر از اذهان فیلسوفان...فراتر از ادعای روشنفکران..فراتر از داد سخن های این و آن...هنوز هم یکه تاز عرصه باریک میان وهم و فهم است و دست کسی بدان نخواهد رسید الا زمان موعود!...

مرگ همان سر مگوست که برای عده ای راه نجات و برای عده ای دیگر آرزوست و برای عده ای منشا دیوانگی و وحشت...و برای گروه بیشماری همان فکری است که عمدا به آن فکر نمی کنند!...

زمان!...این تعریف بچه گانه بشری...این قرارداد زیرکانه انسان با *بودن*...این تنها مقیاس سنجش درازای زندگی...آن گاه که به این همه می اندیشم...به طبیعت و شگفتی هایش...زمان..فضا..مرگ...تو ای من واقعی من ...با من رها شو..از این مخمصه ی مرز کشیدن ما بین بودن ونبودن ...ای داد انگار استاد دارد به من نگاه میکند!

 



» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
قاب سکوت را خواهم شکست پدر....
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 3  بازدید
مجموع بازدیدها: 61614  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «